۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه

بسم الله

پنجشنبه و جمعه تو یه کمپ آموزشی کوهنوردی بودم . تو یکی از قسمت ها بهمون یاد می دادن که اگه تو راه صعود به یه صخره برخوردیم که نشد دورش زد چه جوری ازش صعود کنیم ، در واقع همون صخره نوردی .
داستان اینجوری بود که یکی باید می رفت بالای صخره و یه کارگاه درست می کرد و از اونجا نفر پایینی رو با طناب حمایت می کرد ، کارگاه طنابی بود که به دور سنگی ریشه دارو محکم و بعد به دور کمر شخص حمایت کننده بسته می شد تا اگه آدمی که در حال صعوده افتاد شخص حمایت کننده در حالی که نگهش می داره ، خودش پرت نشه پایین . در واقع جون صعود کننده تو دستای حمایت کننده و جون حمایت کننده به سنگ بسته بود !
من دو نفر رو حمایت کردم ، نفر اول چهار دفعه از صخره پرت شد پایین ، دفعه ی اول که پرت شد منو نیم متر جابجا کرد ، با اینکه خیلی سبک بود اما چنان فشاری به طناب دور دست من وارد کرد که الان روی دستم کبوده ، تازه من دستکش هم دستم بود ، همونجور که اون منو می کشید ، طناب دور کمرم منو نگه می داشت ، به شکمم فشار میومد ، ملتمسانه استادم آقای عباس علی نژاد رو نگاه می کردمو به مهدی همکلاسیم که تو ابعاد رستمه می گفتم که طناب رو نگه داره ، بیشتر وحشتم از این بود که طناب از دستام ول شه و جون کسی که داشتم حمایتش می کردم به خطر بیفته ، تصور کنید طرف 4 دفعه افتاد و این پرسه 4 دفعه برای من تکرار شد ! آخرشم نیومد بالا و یکی دیگه اومد . من انقدر استرس داشتمو طناب رو سفت گرفته بودم که آدم جدید که دوستم ناهید بود هی داد می زد : شلش کن ! خلاصه ناهید رسید بالا و گذشت ...
همه ی بچه های دوره یه بار باید صعود می کردنو یه بار حمایت . من اول حمایت کردم بعد رفتم پایین تا نوبت صعودم برسه ، انقد آدم جلوی چشمم از صخره پرت شد پایینو انقد آدم رفت بالای صخره که اعتماد به نفسم اومد زیر صفر . دستام هنوز به خاطر حمایتی که کرده بودم ضعف داشتو کفشم اصلا مناسب صخره نوردی نبود ، از اون بدتر ناخن هام هر کدوم اندازه ی چی بلند بود ، خلاصه آقا وضعیت اسفناک بود ...
نوبت من شد ، ناهید منو حمایت می کرد ، رفتم بالا ، ناخن هام بلند بود و دستم گره ی های گرد و کوچیک رو نمی گرفت ، مجبور بودم فقط از گره های تیز و عمیق استفاده کنم که نه زیاد بودن نه دم دستم ، با دو تا جابجایی اولم یه متری از زمین دور شده بودم ، برای اینکه دستم به گره ی سوم برسه مجبور بودم بپرم ، آب دهنمو قورت دادمو و پریدم ، دستم به گره رسید و گرفتش اما گره گرد بودو دستم از روش سر خورد ، تعادلم به هم خوردو پرت شدم ...
پرت شدن اونقدرها هم که فکر می کردم وحشتناک نبود ، از طناب آویزون شده بودم ، یه متری با زمین فاصله داشتم و سعی کردم دست و پام رو به چیزی گیر بدم اما نشد ، واسه همین گفتم طناب رو شل کنن تا از اول برم بالا ، پایین که رسیدم مربی دیگه ام خانم رضایی پرسید که خوبی ؟ منم گفتم بـــــــــــــله و جسور تر ازقبل چینی به ابروم دادم و دوباره رفتم بالا . همونجور که گفتم چون ناخن هام بلند بودو کفشم مناسب نبود صعود از صخره خیلی سخت شده بود و مجبور بودم پرش های کوتاه داشته باشم ، رفتمو رفتم تا به جایی رسیدم که گره از دستم خیلی دور بود ، استرسم زیاد شده بود ، دوست نداشتم دوباره پرت شم ، باید با پای چپم می پریدمو رو پای راستم بلند می شدم تا به گره برسم ، پای تعادلیم پای راستم بود و پریدن با پای چپ برام سخت تر بود ، گیر کرده بودم اما چاره ای نبود ، تو دلم به صخره گفتم : ازت رد می شم ! نفسم رو حبس کردمو در حالی که می پریدم گفتم : بسم الله . به چشم بر هم زدنی گره محکم تو دستم بود ، جام خوب بود ، صدای تشویق های مربیم از پایین میومد ، دیگه مهدی فلاح و آقای علی نژاد و ناهید رو که بالای صخره بودن می دیدم ، راهم رو به راست کج کردمو از سمت راست صخره بالا رفتم ، کار آسون تر شده بود ، دلم قرص شده بود ، دیگه رسیده بودم ، یکی از بچه ها مدام ازم عکس می گرفت ، نفس گرفتمو به راهم ادامه دادم ، با قدم بعدی ناخودآگاه باز گفتم : بسم الله ...
همونجا همون لحظه یادم افتاد با خدا قهر بودم ، من با خدا قهر بودم ، فکر کردم به بسم الله ، به اسم الله ، به صخره که کوچیک بود ، به ناتوانی خودم که بزرگ بود و به خدا که همه جا بود ...
به خودم که اومدم صخره تموم شده بود .

پ.ن
1- خدایی از هیمالیا صعود کرده بودم انقد با آب و تاب تعریف نمی کردم ! تجربه ی اول بود دیگه .
2- ما اسباب کشی داشتیمو داریم فعلا همه چی تعطیله .
3- داستان کوتاهی از قبل نوشته بودم که می خواستم اونو بذارم اما حیفم اومد اولین مطلبم تو ماه رمضون رو با اسم خدا شروع نکنم .
4- یکی خیلی واضح و دقیق و قانع کننده بگه ما چرا باید روزه بگیریم ؟ یه جوری که انگار می خواد یکی رو قانع کنه که روزه بگیره .

5- از غیبت پیش اومده عذر خواهی می کنم امیدوارم به زودی روال قبلی رو پیش بگیرم .

شاید خدا جوون باشه

بنده هنوز به طرز عجیبی دست روی دست گذاشتمو نشستم منتظر که آسمون سوراخ شه و شخص خدا با عبا و ردای سفیدش بیاد پایینو مشکلات منو حل کنه ...
من همیشه خدارو شبیه یه مرد تصور می کنم ، یه مرد پیر با ریش و موی بلند و سفید که یه عصای چوبی دستشه ، لباس هاش هم سفیده .
گاهی اوقات فکر می کنم خیلی هم واجب نیست خدا انقدر پیر باشه ، می تونه یه مرد جوون باشه با استخون بندی درشت که خیلی عضله ای نیست ، با موهای کوتاه خرمایی ، با ریش پرفسوری یا حتی بدون ریش ، یه شلوار جین رنگ و رو رفته بپوشه با تی شرت های رنگ و وارنگ ، یه کوله پشتی هم همیشه رو کولش باشه .
من خدای جوون هم دوس دارم شاید تجربه ی خدای پیر رو نداشته باشه و قیافش همچین اسطوره ای نباشه اما خوب یه جورایی شاید راحت تر از آسمون بیاد پایین ، البته از اونجایی که خدا گاه و بی گاه بسیار منو بغل می کنه همچین انقدر جوون نباشه واسه جفتمون بهتره !
خلاصه خداجون هر جوری که هستی عرضم به حضورتون که : کمک !

پ.ن
1- تصور کنید بعد از ظهر روزی که این متن رو نوشتم ، جوانکی با همین مشخصات پرید جلوی من و گفت : سلام ، من خدام ! صد البته من یه مقدار کوچیکی داشتم از تعجب می مردم اما مثل دختر خانم های نجیب راهمو کج کردم و رفتم اونور و با خودم تصمیم گرفتم راجب مسایل بهتری بنویسم و انقدر با خدا شوخی نکنم !
2- یه مقدارایی شبیه سکوتم .
3- چشم راستم می پره !
4- ازین عکسه هم همینجوری خوشم اومد . می تونید ربطش بدید به متن می تونید ربطش ندید . هر جور خودتون راحتید .

5- خداوندا از سر تقصیرات قسمت نظرات من در این ماه مبارک بگذر ! که همه رو جون به لب کرد و بنده رو خون به دل و به من قدرتی بده تا بتونم اسباب کشی کنم یا کلا در این وبلاگ رو تخته کنم .

سه اپیزود از خوشبختی

اپیزود اول

گنجشک مدام روی شاخه های تو در توی درخت می پرید و چریک چریک می کرد . زیر پرهای کوچکش باد می انداختو سینه جلو می داد . تند و تند گردن می چرخاندو از چهار شاخه ی زیستگاهش محافظت می کرد . گاهی می نشست و زیر چشمی ماده ها را می پایید یا گردن کج می کرد و می زد زیر آواز ... عجب مردی بود .
باد می وزید و شاخه ها را مشوش می کرد ، باد می وزید و عطر ماده ها را در هوا پخش می کرد . باران می بارید ، شاخه ها تازه می شدند ، هوا تازه می شد ، گنجشک چریک چریک می کرد ، لانه نمی خواست ، باد نمی خواست ،باران نمی خواست ، از تمام دنیا فقط کسی را می خواست که هم پروازش باشد ، همین برای خوشبختی کافی بود ...

***

اپیزود دوم

خورشید با دست های گرمش برف را آب کرد .
 خاک ها را به سختی با سر نحیفش کنار زد و سلامی به خورشید داد ، آرام آرام باز شد ...
برف ها آب می شدندو او می بالید ، باد می وزیدو سلام شهدش را به گوش کناری اش می برد ، همان که سلامش به گل کناری اش می رسید خوشبخت می شد ، می دانست بهار را نخواهد دید اما همین که به کناری اش سلام کرده بود خوشبخت شده بود گل حسرت ...

***

اپیزود سوم

وقتی گره ها به قصد دوست داشتن دو چیز را به هم می چسبانند ، می شوند بهترین چیز دنیا . عقد یعنی گره .
فراموشکار بود ، هم چیزهای خوب را زود فراموش می کرد هم اتفاق های بد ، برای همین فکر می کرد در بهترین حالت ممکن است ...
ساده بودو کلمات را باور می کرد ، عقد را که خواندند خوشبخت شده بود ، هم خانه داشت هم کسی را داشت که بهار را کنارش می دید ...



پ.ن
1- می دونستید پرنده ها فقط برای تخم گذاشتن لونه می سازن و در غیر این صورت هیچ وقت به خونه احتیاج ندارن .
2- اولین برف ها که آب می شن گلی سر از خاک در میاره و تا قبل اینکه بهار بیاد از بین می ره ، چون هیچ وقت بهار رو نمی بینه بهش می گن گل حسرت ... البته تو ارتفاعات تا خرداد ماه هم هست ها !
۳-اپیزود سوم هم پی نوشت نداره . آن چیز که عیان است چه حاجت به بیان است !

مام من

اندازه ی دلت می شوم :
بزرگ .

تمام تو
برای تمام تنهاییم ،
راست می گفتند خدا عادل است
راست می گفتند ...

" فاطمه جعفری "

همینجوری نوشت:

دیدید زهره چسبیده بود به ماه ، بعد هر شب ازش دورترو دورتر شد . من هنوز نگاشون می کنم ، می دونم خودشون هم هنوز به هم نگاه می کنن ...

پناه بر خدا

رفتم توی ایوون وایسادم ، هوا خشک بود اما بوی بارون میومد ، همه خواب بودن ، چراغا خاموش بودو آسمون تاریک اما معلوم بود خدا بیداره ...
دلم می خواست بخوابم ، دلم می خواست به عشق فکر کنم ، دلم می خواست ... اما عددها نمی ذاشتن ، هی میومدنو جلوم رژه می رفتن ، آمار روزهای رفته ، آمار روزهای مونده ، آمار پول ها، وام ها ، بدهکاری ها ، بدخرجی ها ...
دود توی هوا می رقصیدو بالا می رفت . باید به خدا پناه می بردم ، باید به خدا پناه می بردمو بهش می گفتم : نمی خواستم اینجوری بشه ، فقط فکر می کردم می تونم رو پاهای خودم وایسام ، فقط زیادی به خودم اطمینان کردم ، همین . زیادی به خودم اطمینان کردم .
باید پناه می بردم به خدا ...

پ.ن
۱- جمعه می رم مسافرت نمی دونم کی بر می گردم .

۲- کلا دل و دماغ ندارم ...

فصل انار

حالا مثلا که چی ؟
دو تا پا داشتی دو تا دیگه هم قرض گرفتی افتادی دنبال دنیا که چی بشه؟ فک کردی دستت بهش می رسه ؟ فک کردی می رسی به گرد پاش ؟ فک کردی ... اصلا فکر کردی؟ ای بابا بازم که تو فکر کردی !
دونه های سرخ انار ، شفاف و آبدار ، ترش و شیرین . ملس ...
ظرف بلور ، نمک ، عطر گل پر ...
ابر رویا ، باد دلخواه ، برف برگ ...
چن لحظه صبر کن
ساعتو بخوابون
آسمونو نگاه کن.
 فصل ،  فصله اناره ...


پ.ن
سیاهیه اینجا هنوز خفه ام نکرده ...