رفتم توی ایوون وایسادم ، هوا خشک بود اما بوی بارون میومد ، همه خواب بودن ، چراغا خاموش بودو آسمون تاریک اما معلوم بود خدا بیداره ...
دلم می خواست بخوابم ، دلم می خواست به عشق فکر کنم ، دلم می خواست ... اما عددها نمی ذاشتن ، هی میومدنو جلوم رژه می رفتن ، آمار روزهای رفته ، آمار روزهای مونده ، آمار پول ها، وام ها ، بدهکاری ها ، بدخرجی ها ...
دود توی هوا می رقصیدو بالا می رفت . باید به خدا پناه می بردم ، باید به خدا پناه می بردمو بهش می گفتم : نمی خواستم اینجوری بشه ، فقط فکر می کردم می تونم رو پاهای خودم وایسام ، فقط زیادی به خودم اطمینان کردم ، همین . زیادی به خودم اطمینان کردم .
باید پناه می بردم به خدا ...
پ.ن
۱- جمعه می رم مسافرت نمی دونم کی بر می گردم .
۲- کلا دل و دماغ ندارم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر