بنده هنوز به طرز عجیبی دست روی دست گذاشتمو نشستم منتظر که آسمون سوراخ شه و شخص خدا با عبا و ردای سفیدش بیاد پایینو مشکلات منو حل کنه ...
من همیشه خدارو شبیه یه مرد تصور می کنم ، یه مرد پیر با ریش و موی بلند و سفید که یه عصای چوبی دستشه ، لباس هاش هم سفیده .
گاهی اوقات فکر می کنم خیلی هم واجب نیست خدا انقدر پیر باشه ، می تونه یه مرد جوون باشه با استخون بندی درشت که خیلی عضله ای نیست ، با موهای کوتاه خرمایی ، با ریش پرفسوری یا حتی بدون ریش ، یه شلوار جین رنگ و رو رفته بپوشه با تی شرت های رنگ و وارنگ ، یه کوله پشتی هم همیشه رو کولش باشه .
من خدای جوون هم دوس دارم شاید تجربه ی خدای پیر رو نداشته باشه و قیافش همچین اسطوره ای نباشه اما خوب یه جورایی شاید راحت تر از آسمون بیاد پایین ، البته از اونجایی که خدا گاه و بی گاه بسیار منو بغل می کنه همچین انقدر جوون نباشه واسه جفتمون بهتره !
خلاصه خداجون هر جوری که هستی عرضم به حضورتون که : کمک !
پ.ن
1- تصور کنید بعد از ظهر روزی که این متن رو نوشتم ، جوانکی با همین مشخصات پرید جلوی من و گفت : سلام ، من خدام ! صد البته من یه مقدار کوچیکی داشتم از تعجب می مردم اما مثل دختر خانم های نجیب راهمو کج کردم و رفتم اونور و با خودم تصمیم گرفتم راجب مسایل بهتری بنویسم و انقدر با خدا شوخی نکنم !
2- یه مقدارایی شبیه سکوتم .
3- چشم راستم می پره !
4- ازین عکسه هم همینجوری خوشم اومد . می تونید ربطش بدید به متن می تونید ربطش ندید . هر جور خودتون راحتید .
5- خداوندا از سر تقصیرات قسمت نظرات من در این ماه مبارک بگذر ! که همه رو جون به لب کرد و بنده رو خون به دل و به من قدرتی بده تا بتونم اسباب کشی کنم یا کلا در این وبلاگ رو تخته کنم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر