پنجشنبه و جمعه تو یه کمپ آموزشی کوهنوردی بودم . تو یکی از قسمت ها بهمون یاد می دادن که اگه تو راه صعود به یه صخره برخوردیم که نشد دورش زد چه جوری ازش صعود کنیم ، در واقع همون صخره نوردی .
داستان اینجوری بود که یکی باید می رفت بالای صخره و یه کارگاه درست می کرد و از اونجا نفر پایینی رو با طناب حمایت می کرد ، کارگاه طنابی بود که به دور سنگی ریشه دارو محکم و بعد به دور کمر شخص حمایت کننده بسته می شد تا اگه آدمی که در حال صعوده افتاد شخص حمایت کننده در حالی که نگهش می داره ، خودش پرت نشه پایین . در واقع جون صعود کننده تو دستای حمایت کننده و جون حمایت کننده به سنگ بسته بود !
من دو نفر رو حمایت کردم ، نفر اول چهار دفعه از صخره پرت شد پایین ، دفعه ی اول که پرت شد منو نیم متر جابجا کرد ، با اینکه خیلی سبک بود اما چنان فشاری به طناب دور دست من وارد کرد که الان روی دستم کبوده ، تازه من دستکش هم دستم بود ، همونجور که اون منو می کشید ، طناب دور کمرم منو نگه می داشت ، به شکمم فشار میومد ، ملتمسانه استادم آقای عباس علی نژاد رو نگاه می کردمو به مهدی همکلاسیم که تو ابعاد رستمه می گفتم که طناب رو نگه داره ، بیشتر وحشتم از این بود که طناب از دستام ول شه و جون کسی که داشتم حمایتش می کردم به خطر بیفته ، تصور کنید طرف 4 دفعه افتاد و این پرسه 4 دفعه برای من تکرار شد ! آخرشم نیومد بالا و یکی دیگه اومد . من انقدر استرس داشتمو طناب رو سفت گرفته بودم که آدم جدید که دوستم ناهید بود هی داد می زد : شلش کن ! خلاصه ناهید رسید بالا و گذشت ...
همه ی بچه های دوره یه بار باید صعود می کردنو یه بار حمایت . من اول حمایت کردم بعد رفتم پایین تا نوبت صعودم برسه ، انقد آدم جلوی چشمم از صخره پرت شد پایینو انقد آدم رفت بالای صخره که اعتماد به نفسم اومد زیر صفر . دستام هنوز به خاطر حمایتی که کرده بودم ضعف داشتو کفشم اصلا مناسب صخره نوردی نبود ، از اون بدتر ناخن هام هر کدوم اندازه ی چی بلند بود ، خلاصه آقا وضعیت اسفناک بود ...
نوبت من شد ، ناهید منو حمایت می کرد ، رفتم بالا ، ناخن هام بلند بود و دستم گره ی های گرد و کوچیک رو نمی گرفت ، مجبور بودم فقط از گره های تیز و عمیق استفاده کنم که نه زیاد بودن نه دم دستم ، با دو تا جابجایی اولم یه متری از زمین دور شده بودم ، برای اینکه دستم به گره ی سوم برسه مجبور بودم بپرم ، آب دهنمو قورت دادمو و پریدم ، دستم به گره رسید و گرفتش اما گره گرد بودو دستم از روش سر خورد ، تعادلم به هم خوردو پرت شدم ...
پرت شدن اونقدرها هم که فکر می کردم وحشتناک نبود ، از طناب آویزون شده بودم ، یه متری با زمین فاصله داشتم و سعی کردم دست و پام رو به چیزی گیر بدم اما نشد ، واسه همین گفتم طناب رو شل کنن تا از اول برم بالا ، پایین که رسیدم مربی دیگه ام خانم رضایی پرسید که خوبی ؟ منم گفتم بـــــــــــــله و جسور تر ازقبل چینی به ابروم دادم و دوباره رفتم بالا . همونجور که گفتم چون ناخن هام بلند بودو کفشم مناسب نبود صعود از صخره خیلی سخت شده بود و مجبور بودم پرش های کوتاه داشته باشم ، رفتمو رفتم تا به جایی رسیدم که گره از دستم خیلی دور بود ، استرسم زیاد شده بود ، دوست نداشتم دوباره پرت شم ، باید با پای چپم می پریدمو رو پای راستم بلند می شدم تا به گره برسم ، پای تعادلیم پای راستم بود و پریدن با پای چپ برام سخت تر بود ، گیر کرده بودم اما چاره ای نبود ، تو دلم به صخره گفتم : ازت رد می شم ! نفسم رو حبس کردمو در حالی که می پریدم گفتم : بسم الله . به چشم بر هم زدنی گره محکم تو دستم بود ، جام خوب بود ، صدای تشویق های مربیم از پایین میومد ، دیگه مهدی فلاح و آقای علی نژاد و ناهید رو که بالای صخره بودن می دیدم ، راهم رو به راست کج کردمو از سمت راست صخره بالا رفتم ، کار آسون تر شده بود ، دلم قرص شده بود ، دیگه رسیده بودم ، یکی از بچه ها مدام ازم عکس می گرفت ، نفس گرفتمو به راهم ادامه دادم ، با قدم بعدی ناخودآگاه باز گفتم : بسم الله ...
همونجا همون لحظه یادم افتاد با خدا قهر بودم ، من با خدا قهر بودم ، فکر کردم به بسم الله ، به اسم الله ، به صخره که کوچیک بود ، به ناتوانی خودم که بزرگ بود و به خدا که همه جا بود ...
به خودم که اومدم صخره تموم شده بود .
پ.ن
1- خدایی از هیمالیا صعود کرده بودم انقد با آب و تاب تعریف نمی کردم ! تجربه ی اول بود دیگه .
2- ما اسباب کشی داشتیمو داریم فعلا همه چی تعطیله .
3- داستان کوتاهی از قبل نوشته بودم که می خواستم اونو بذارم اما حیفم اومد اولین مطلبم تو ماه رمضون رو با اسم خدا شروع نکنم .
4- یکی خیلی واضح و دقیق و قانع کننده بگه ما چرا باید روزه بگیریم ؟ یه جوری که انگار می خواد یکی رو قانع کنه که روزه بگیره .
5- از غیبت پیش اومده عذر خواهی می کنم امیدوارم به زودی روال قبلی رو پیش بگیرم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر